وقتی در پی تمام شدن ناتمامها می دوی
وقتی تمام صفحات زندگیت را ورق میزنی تا به دنبال جمله های ناتمام بگردی که در انتهای کلمات بریده شان نقطه بگذاری
وقتی در نگاه آشنایت هیچ آشنا نمی بینی
وقتی احساس کردی که ای کاش میتوانستی کاسه ی سرت را مثل یک هندوانه با قاشق بتراشی و از تمام هر آنچه هست خالی کنی
وقتی که احساس کردی که تلخی سرشاری تمام درونت را فراگرفته و در پس هر رنگی نیرنگیست
وقتی که دستهایت ملتمست را بریدند
به یاد داشته باش که تو محکوم به صد سال تنهائی هستی!
و دوباره برگرد به شهر لعنتیت! و با لبخندی به زیبائی تمام هنرپیشه های دنیا برای آدمیانی که بر تو سلام می کنند بخند و بگذار تا باورکنند که زندگی زیباست!
اگر کلاغ شوی صدها سال زندگی خواهی کرد
دنیای عجیبیست باید بین عاقل بودن و مردن و دیوانه بودن و ماندن یکی را انتخاب کنی, عجله کن که جلادان و مداحان هر یک به انتظار پاسخ تو ایستاده اند و اگر تو انتخاب نکنی , هر آنگونه که صلاحت! بدانند سرت می برند.!