راهی را شروع کردی خواسته یا ناخواسته فرقی نمی کند باید بروی
چاره ای نداری
یادت هست زمانی که شروع کردی خودت می خواستی بروی
نمی توانستی ولی با گریه فریاد می زدی و از بقیه می خواستی که راهیت کنند
هر چه بزرگتر شدی اشتیاق تو کم تر و راه بیشتر شد
دیگر رقبتی به رفتن نداری می دانم خسته ای و از همه بریده ولی راه ادامه دارد، می دانی انتهای راه تو را کجا می برد نگاهی به پشت سرت بینداز و ببین چه چیزها که در راه مانده است و تو مجبور به گذشتن و گذاشتن و رفتنی. پایان راهت کجاست؟ میدانی؟ پس از عمری زندگی هنوز نه! وقتی می فهمی که به پایان رسیده باشی.
پیر شدی نای رفتن نداری عصا به دست گرفتی ولی باز می روی.، می دانم حتی وقتی که دیگر پایی برایت نمانده باشد با چشمانت راهی را می روی یا چشم به راه می مانی، عادت شده.
ای کاش در گوشه ای درنگ می کردی و با خود می اندیشیدی : از کجا آمده ای؟ ، آمدنت بهر چه بود، به کجا می روی آخر
می دانم رفتن هیچ وقت به تو مجال این کار را نداده است.
افسوس عمری را در پی رفتنهای بی هدفی به سر کردیم