وقتی برای مرده بودن زنده هستیم
گهواره با تابوتمان فرقی ندارد

روزها و ساعت ها می گذرد و هفته ها و ماه ها از پی هم می آیند و می روند
ولی همیشه در روزها و هفته ها و ماه ها و سالها همیشه لحظاتی هست که وقتی به تکرار نزدیک می شوند
قلب آدمی به تکاپو می افتد بعضی وقت ها این تپش برای شور زندگی است و بعضی وقت ها برای شوق مرگ
نیازی نیست کنج خلوتی پیدا کنی برای یافتن این لحظات، خواهی نخواهی خواهند آمد و خواهی نخواهی خودت می دانی که می آیند و می دانی که نمی توانی خودت را به آن کوچه بزنی
و چه لذت هائی که تکرارش برایت ملال آور شده، آرزو می کنی تمام این لذات را از تو بگیرند و در نکبت زندگیت تنها بمانی
ولی سر خودت را نمی توانی کلاه بگذاری
می دانم و می دانی که دوستشان داری، لحظاتی را که برای تکرارشان حاضری همه ی عمر را به پای آن لحظه بریزی
ولی افسوس که از آن ها فقط یک خاطره مانده در گردش ایامشان
خاطرات قشنگمان را مانند پونز های طلائی به دیوار زندگی زده ایم و خودمان را با آن آویزان کرده ایم
و خوشحالیم!
و خوشحال باش چون اگر این پونز ها نباشند می افتی
عجب گذر و گذاری! و اینجاست که می گوئی ” چون می گذرد غمی نیست”
سرت را بالا کن و به پونزهایت نگاه کن همانطور که داری لذت تماشای آن ها را می بری دستت را دراز کن به سمت زمین و در لابه لای این تاریک شوم دنبال پونزهای طلائی دیگری بگرد، پیدا خواهی کرد می دانم
و چقدر ارزشمندند افسوس که در تاریکی زمین گمشده اند ولی بدان که آن ها هم منتظر تو هستند که بیابیشان
نازنین چاره ای نیست راهی است که باید رفت با لذت برو!
و سعی کن که مثل مردمان خاکستری نباشی که برای مرده بودن زنده هستند…